واگویه‌ها

در لغت نامه دهخدا در توضیح "واگویه" آمده است: سخن شنیده را باز گفتن

واگویه‌ها

در لغت نامه دهخدا در توضیح "واگویه" آمده است: سخن شنیده را باز گفتن

بازی پول ها

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۲، ۰۲:۵۵ ق.ظ

سر ظهر است، گرم نیست، هوا ابری ست تقریبا. تشنگی و بیشتر گرسنگی قبل از اینکه اذانی از گلدسته ی مسجد جامع بلند شود امانم را بریده نمی توانم بروم مسجد بنشینم چهل و پنج دقیقه و منتظر بمانم اذان بزند و بعد دولا راست شوم و ثواب ها را جمع کنم و یکجا راهی بهشت شوم. نمی توانم دیگر. باید سوار تاکسی شوم و هرچه سریع تر برگردم. از آن پانصد تومانی که از آن دختره توی اندیشه سبز خزر بابت باقی پولم گرفتم برای دادنِ پول به راننده تاکسی استفاده کنم که بقیه را بهم پس بدهد. از این پژو هاست. این مسیر سه نوع ماشین دارد، پژو، پراید و پیکان. بهتر است بگویم پیکان قراضه و راننده های این پیکان ها همه بداخلاق. یکی شان هم یکبار... نه او راننده پراید بود! بگذریم!

میروم سمت پژوی زرد. لاهیجان پژو و پراید هایش زردند ولی پیکان قراضه هایش نارنجی هستند. رفتم سمت ماشین. جلو یادم نیست چه کسی با چه ریخت و قیافه ای نشسته بود. -البته بعد تر یادم آمد مردِ چاقی بود- اما عقب خالی بود. رفتم نشستم که یک پسر جوان که یک چند سالی هم به نظراز من بزرگتر بود آمد کنارم نشست، پیراهن سفید پوشیده بود و شلوار سیاه و موهای نسبت ژولیده ی به زور شانه شده، ته ریشی که معلوم بود از بیحوصلگی صاحبش به این مرحله رسیده و آستین ها که تا آرنج تا بالازده شده بود و دستی پرمو. معلوم بود روزه دارد. از بی حالی اش معلوم بود. اول فکر کردم دانشجوی دانشگاه آزاد باشد، آخرِ مسیر می شود روبروی دانشگاه آزاد، همانجایی که من باید پیاده شوم و 7-8 دقیقه ای را تا خانه پیاده بروم.

بعد هم یک خانم چادری میانسال آمد به عنوان نفر سوم نشست توی تاکسی که این پسر وسطی چسبید به من. من هم حال تکان خوردن نداشتم، همانطور چسبیده تا مقصد رفتیم. مقصد یعنی همان دانشگاه. آخر  خط. وسط های راه خانم میانسال ِ چادری پولش را داد. پانصد تومانی. وقتی داد من تازه یادم آمد پانصدی که توی دستم هست را باید به راننده بدهم. همان پانصدی که از ان دختره که توی اندیشه سبز خزر بود گرفته بودم. در لاهیجان بر خلاف تهران اصلا رسم نیست که پول را نزدیکی های رسیدن به راننده بدهند. معمولا همان اول پول را میدهند به راننده و شرش کم. به محض نشستن گاهی. خلاصه خواستم بدهم که پسر وسطی هم یک پانصدی داد و راننده نگاهی به پول انداخت و گفت: "از ای چهار نفر یک نفر مَـ پولـِ خورد هَدَی. یک نفر!" و این "یک نفر" را جوری محکم گفت که حس کردم سالیان سال است به او بدهکاری بزرگی دارم. وسطی دستش را صاف، نزدیک شانه ی راننده چند ثانیه نگه داشت و بعد که مطمئن شد راننده پولش را نمیگیرد دستش را پایین آورد. با خودم گفتم خب من که تهِ پول خوردهای توی جیبم میشود دویست و پنجاه تومان. اگر آن را بدهم این بابا ناراضی است و اگر بخواهم پانصدی بدهم هم که قاطی میکند. آخرش هم باید پانصد تومان بدهم و از خیر دویست تومانِ باقی بگذرم. ولی گفتم حالا تا مقصد برسیم این سیبی که راننده هوا کرده هزار چرخ میخورد. در همین احوالات بودیم که نفر جلویی پیاده شد بعد تر یک خانم دیگری که حتما دانشجوی دانشگاه آزاد بود جلو نشست. مانتوی سفید و شلوار لی. شال هم گذاشته بود اما رنگش یادم نیست... . از آنجا که او سوار شد تا دانشگاه کرایه دویست تومان است او یک هزاری در آورد و گرفت طرف راننده و گفت" بفرمایید" که راننده اصلا انگار در دنیایی دیگری غوطه ور بود و حتی نگاه هم نکرد و من نفهمیدم چه طور نگاه نکرده تشخیص داد که هزاری ست. خانم سفید پوش پرسید که کرایه چقدر است؟ مطئن نبودم ولی انگار گفت که کرایه سیصد تومان است. الله اعلم. دست کرد توی کیفش صدای پول خورد آمد ولی باز هم همان هزاری را گرفت طرف راننده! بعد یادم نیست چه شد! یعنی دیگر انگار آن شخص از توی ذهنم و ماشین محو شده بود. اصلا نفهمیدم کجا پیاده شد؟ چقدر پول داد؟ چقدر پس گرفت؟ خلاصه که این بغل دستی ما دست کرد در جیبش که پول خوردی در بیاورد. آن قدر که معطلش کرده بود میدانستم قطعا سیصد تومن ندارد، من هم انقدر آن پانصد تومانی نامحبوب را توی دستم نگه داشته بودم او هم فهمیده بود که من هم سیصد تومان ندارم. خلاصه اینکه من هم دست کردم در جیبم که آن دویست و پنجاه تومن لعنتی را در بیاورم و راننده را مخیر کنم بین دویست و پنجاه و سیصد که اگر اِهِن و مِهِن کرد پانصد را بدهم و دویست حلال و جانم آزاد که یکهو سفید پوش کنارم گفت نمیخواد صبر کن! من نفهمیدم چرا این حرف را زد اما من ادامه دادم و دویستی را در آوردم ولی پنجاه تومانی که سکه بود در نیامد. به گمانم توی جیب دیگرم بود. نمی دانم. خلاصه تا  به خودم آمدم دیدم که یک صدی گذاشت روی پانصد تومانش و داد دست راننده و گفت "دو نفر آقا!". من که قبلا هم یک بار از این مرام ریختن های آدم های غریبه دیده بودم تعجب نکردم و فقط گفتم «دستت درد نکنه پس لااقل بیا این دویست تومان را بگیر» که گرفت و باز هم تشکر کردم. بعد آن خانم چادری خواست پیاده شود. دویست تومانش را هنوز نگرفته بود. از ماشین که پیاده شد هنوز رو برنگردانده بود که وسطی دویست تومانی را که من به او داده بودم را داد دست آن خانم چادری. در تمام این لحظه ها هیچ تصویری از صندلی جلو ندارم و واقعا برایم عجیب است! چادری خواست برود که راننده دو تا صدی گرفت به سمت پشت که "بقیه ی پولت خانم". چادری هم گفت. «ای آقا مـَ هَدَ» ! راننده هم دو تا صدی را گرفت طرف "ای آقا" و او گفت «نمیخواد، راحت باشین» و راننده هم از خداخواسته برگشت و آن دو تا صدی مچاله را پرت کرد جلویش. دیگر رسیده بودیم و من که کلا کشته ی مرام این آدم شده بودم سعی کردم از آینه ی سمت شاگرد نگاهی به سیمای روحانیِ.... نه! "روحانی" نه! به سیمای نورانی ِ او بیندازم که دیدم قیافه اش چقدر آشاست و یک هو یک لامپی توی سرم روشن شد که "مصطفی". و بعد لامپ دوم: "فوتبال". بعد دیگر چیزی روشن نشد. تمام چیزی که روشن شد همین بود. همین قدر فهمیدم جایی حدود هشت-ده سال پیش با این ها زیاد فوتبال بازی میکردیم. همین قدر. و این که احتمالا این بشر از همان موقع ها چقدر با من رفیق بود. یک هشت- ده سالی هم میشد به گمانم که ندیده بودمش. خلاصه او رفت سی خودش من هم سی خودم. کمی دیرتر از آن موقعی که بخواهم صدایش بزنم رفت طرف خودش. تازه من انقدر ها هم مطمئن نبودم! اولش فکر میکردم دانشجوی آزاد باشد. نبود.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۲/۰۵/۱۲
مجید خسروپور

نظرات (۱)

سلام

حس غریبیه

یکی رو که از مدت ها قبل میشناسیش رو بعد مدتها ببینی

غریبتر آنکه کسی رو ببینی که تا حالا ندیدی ولی گویی آشنایی ازلی بوده تا به ابد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی