عزیزکم! دخترکم! یادت هست آن روز را؟ آن روز اول مدرسه ات را؟ یادت هست گلم؟ برایت آنقدر از خوبی های مدرسه گفته بودم که صبح وقتی گفتم «بیدار شو اسماء جان امروز روز اول مدرسه است»، سر از پا نمیشناختی، وقتی از پله ها پایین می آمدی پاهای کوچکت در هم پیچید، افتادی و زانوان کم رمقت زخمی شد... من از زخمِ کوچکِ تو شکستم جانم، شکستم، پدرها به دخترشان، دخترهای کوچکشان خیلی حساس اند، خیلی. حالا امروز... با خونِ رگ های کوچکت که پاشیده به این خانه چه کنم؟چگونه سر کنم این دنیای بدون تورا؟
(#سوریه مظلوم)