گرگسالی
من یک چوپان زادهام، با پدرم صبحها به صحرا میرفتیم، میشها را میچراندیم و عصر ها برمیگشتیم. غروب یک روز دلگیر گرگها به گله زدند، گله را دریدند، پدرم را هم. و مرا هم زخمی کردند. با دو چشم خود خویدرندگی شان را دیدم، چشمهای خشم آلود و چنگالها و دندانهای خونینشان را هم. جان دادن پدرم را هم.
بعد رفتند آن طرفتر جامهای شیشهای به دست گرفتند و با خون پدرم و میشها مست شدند، رقصیدند، قهقهی مستانهشان هنوز شبها کابوس من است...
مردم شهر همه ناراحت و اندوهگین شدند، هر کدام خواستند پدری کنند برایم. فردای آن روز گرگها کت و شلوار به تن کردند، کراوات زدند، عطر و ادکلن زدند و به شهر غمزده آمدند. سه روز عزای عمومی اعلام کردند، اشک تمساح ریختند و حسابی مورد اکرام مردم واقع شدند. چشمهای ترسناکشان را شناختم، فریاد زدم، شیون کردم و به کنج خانه خزیدم. به مردم گفتم اینان قاتلان پدرم هستند، کسی باور نکرد و مرا مجنون خواندند... از آن پس هرچند یک بار به شهر حمله میکردند، مردم را میدریدند و بعد خود را نگران مردم نشان میدادند. کسی هم نفهمید که گرگها فقط لباس عوض کردهاند...
قهقهی مستانهشان هنوز شبها کابوس من است...
پینوشت1 : برای نبضِ دوست داشتنی، نشریه بسیج دانشکده فنی
پینوشت2: دو شماره اخیر نبض درباره مذاکره با آمریکا