واگویه‌ها

در لغت نامه دهخدا در توضیح "واگویه" آمده است: سخن شنیده را باز گفتن

واگویه‌ها

در لغت نامه دهخدا در توضیح "واگویه" آمده است: سخن شنیده را باز گفتن

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

اخوان با تمام اشتباهاتش و با تمام مصائبی که در منطقه برای ما درست کرد با این حال جزو نزدیک ترین گروه ها به جمهوری اسلامی به حساب می آید و به گفته حسن رحیم پور: «نزدیک ترین جریان سنی به انقلاب اسلامی جریانِ اصیل اخوان المسلمین است». (1) دکتر ابراهیم فیاض نیز در این زمینه گفته است: «در آینده خیلی ها به سمت شیعه خواهند آمد. من خاورمیانه را میشناسم و با کار کارشناسی خدمت شما عرض می کنم اگر شما شروع نکنید به مطالعه سنی ها در آینده شکست می خورید. مصر خیلی به شیعه نزدیک است. اگر ما کار نکنیم، آمریکا صهیونیست شان می کند.».(2) البته هدف از کمک به این گروه ها و پشتیبانی و برادری مان به این معنا نیست که بخواهیم شیعه شوند، همین که در مبارزه مستضعفین ضد مستکبرین همراه شوند کفایت میکند، مگر چاوز شیعه ی شناسنامه ای بود؟ یا بشار اسد که برابر اسرائیل ایستاده در کشورش نظام ولایت فقیه بر پا کرده است؟

اخوان از روز کودتا در موضع مظلوم واقع شد و با کشتارهای اخیر ظالم بودن ارتشیان وابسته آشکار تر شد. کشتار مردم بی گناه در برابر دوربین ها و انفعال دولت های منطقه و دنیا مسئله ای نیست که بتوان از آن عبور کرد. بدون شک خون مردم مظلوم مصر دیر با زود گریبان جلادان را خواهد و آینده انشاالله از آنِ مردم خواهد بود. در این میانه حمایت های ما از مردم مصر نباید به بهانه ی مصلحت اندیشی متوقف شود.

با همه ی این تفاسیر نباید اما چشم مان را به روی اشتباهات اخوان المسلمین ببندیم، بدون شک اخوان و حامیان مردمی اش اشتباهاتشان کوچک نبود. نشان دادن روی خوش به اسرائیل، بستن سفارت سوریه، اعتماد به غرب، سردی با ایران و در نظر نگرفتن خیرخواهی های دلسوزانه ما، در نظر نگرفتن دیگر گروه های انقلابی مصر، محکم دیدن پایگاه خود یا به عبارتی غرور و به طور خلاصه به وجود نیاوردن تغییرات لازم با توجه به خواسته های انقلابیون...


به هر حال پس از در نظر گرفتن همه ی شرایط باید در موضع گیری ها زمان سنج بود، در این زمان که مبارک در حال آزاد شدن و تبرئه است و رهبران اخوان یک به یک به زندان می روند، آن چه اولویت دارد بحث کردن راجع به اشتباهات اخوان و مسیری که رفت نیست...

در این میان آنچه درد آور است استدلال عده ای مبنی بر عدم حمایت و کمک به برادران مسلمان مصری به دلیل شیعه نبودن یا موافق نبودن سیاست های منطقه ای شان با جمهوری اسلامی است...

پ.ن:

1: سخنرانی در اردوی امت واحده

2: سخنرانی در اولین نشست ایام اندیشه انقلاب اسلامی

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۱۶
مجید خسروپور

قیدار ِ امیرخانی را اول بار که خواندم خیلی زور زدم تا تمام شود، به گمانم ده روزی طول کشید. مثل ِ منِ او، مثل ِ ازبه.

اما این دومین بار خیلی زود تمام شد

قیدار جدای از سیاه و سفید ها نبود، شب ها همه در گاراژ میخوابیدند و بعد تر هم همه در لنگر، لنگر ِ پاسید. قیدار به سیاه و سفید ها احتیاجی نداشت، اما سر رفاقتش سه شب توی "سیاه ِ زمستان" با یک لا لباس شب ها در حیاط "سگ لرز" میزند که سیاه و سفید ها ترک کنند اعتیادشان را. به هذیان گویی می افتد، تا پای مرگ پیش میرود... اما بیش از اینکه خودش را ببیند باقی را میبیند. مراقب است که کسی به بچه های گاراژ قیدار به سیاه و سفید های لنگر ِ پاسید درشتی بار نکند.

دیوار بین دیگران و قیدار اگر باشد- بلند نیست، همه همیشه با هم سر یک سفره هم غذا میشوند... درِ گاراژ قیدار همیشه نیمه باز است، برای همه ی سینه سوخته ها و مظلوم ها... برای همه ی "شهلاهای مو پریشان ِ عالم "... لنگر را ساخته است برای کسانی که هیچ جا راهشان نداده اند...


قیدار با اینکه بچه مسلمان است و مرید سید گلپا، اما وقتی "استاد" کمونیست ِ سبیل قیطانی را هم حکومت ظلم بگیرد، پشتش درمی آید تا آزاد شود. نه به خاطر استاد بودنش، نه به خاطر مثلا مبارز بودنش حتی، بل به خاطر سیاه و سفید بودنش

قیدار بعضی جاهای داستان بد جور خنجر میخورد، میشکند، له میشود... شهلا که تصادف میکند میرود بالاخانه گاراژ و خانه نشین میشود... تا وقتی که سید بیاید و برایش حمدی بخواند، قدیم تر ها سر از دست دادن آقا تختی هم همینجور شده بود... خانه نشین...

اما شاه بیت قصه ی قیدار و مقصود این متن یک چیز است و آن سرنوشت جوانمردان است:

« یک بار دیگر به من بگو که سید گلپا چه گفت؟

فرمود، خوش نامی قدم ِ اول است... از خوش نامی به بدنامی رسیدن، قدم ِ بعدی بود... قدم ِ آخر، گم نامی است... طوبا للغرباء!

قیدار سر تکان می دهد و به سوی در نیمه باز میرود. تا خط ِ وسط ِ جاده قدیم ِ شمیران می رود. اتول های گذری میزنند روی ترمز. از همان وسط، بالا و پایین و چپ و راست را می سکد. بعد برمیگردد و در تاریکی حیاط لنگر پاسید گم می شود و همانجور که در گاومیش را باز میکند، زیر لب میگوید:

گنده نامی، گند نامی، گم نامی... خوشا گم نامان، خوشا گم نامان»



۱ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۰۶:۲۴
مجید خسروپور

سر ظهر است، گرم نیست، هوا ابری ست تقریبا. تشنگی و بیشتر گرسنگی قبل از اینکه اذانی از گلدسته ی مسجد جامع بلند شود امانم را بریده نمی توانم بروم مسجد بنشینم چهل و پنج دقیقه و منتظر بمانم اذان بزند و بعد دولا راست شوم و ثواب ها را جمع کنم و یکجا راهی بهشت شوم. نمی توانم دیگر. باید سوار تاکسی شوم و هرچه سریع تر برگردم. از آن پانصد تومانی که از آن دختره توی اندیشه سبز خزر بابت باقی پولم گرفتم برای دادنِ پول به راننده تاکسی استفاده کنم که بقیه را بهم پس بدهد. از این پژو هاست. این مسیر سه نوع ماشین دارد، پژو، پراید و پیکان. بهتر است بگویم پیکان قراضه و راننده های این پیکان ها همه بداخلاق. یکی شان هم یکبار... نه او راننده پراید بود! بگذریم!

میروم سمت پژوی زرد. لاهیجان پژو و پراید هایش زردند ولی پیکان قراضه هایش نارنجی هستند. رفتم سمت ماشین. جلو یادم نیست چه کسی با چه ریخت و قیافه ای نشسته بود. -البته بعد تر یادم آمد مردِ چاقی بود- اما عقب خالی بود. رفتم نشستم که یک پسر جوان که یک چند سالی هم به نظراز من بزرگتر بود آمد کنارم نشست، پیراهن سفید پوشیده بود و شلوار سیاه و موهای نسبت ژولیده ی به زور شانه شده، ته ریشی که معلوم بود از بیحوصلگی صاحبش به این مرحله رسیده و آستین ها که تا آرنج تا بالازده شده بود و دستی پرمو. معلوم بود روزه دارد. از بی حالی اش معلوم بود. اول فکر کردم دانشجوی دانشگاه آزاد باشد، آخرِ مسیر می شود روبروی دانشگاه آزاد، همانجایی که من باید پیاده شوم و 7-8 دقیقه ای را تا خانه پیاده بروم.

بعد هم یک خانم چادری میانسال آمد به عنوان نفر سوم نشست توی تاکسی که این پسر وسطی چسبید به من. من هم حال تکان خوردن نداشتم، همانطور چسبیده تا مقصد رفتیم. مقصد یعنی همان دانشگاه. آخر  خط. وسط های راه خانم میانسال ِ چادری پولش را داد. پانصد تومانی. وقتی داد من تازه یادم آمد پانصدی که توی دستم هست را باید به راننده بدهم. همان پانصدی که از ان دختره که توی اندیشه سبز خزر بود گرفته بودم. در لاهیجان بر خلاف تهران اصلا رسم نیست که پول را نزدیکی های رسیدن به راننده بدهند. معمولا همان اول پول را میدهند به راننده و شرش کم. به محض نشستن گاهی. خلاصه خواستم بدهم که پسر وسطی هم یک پانصدی داد و راننده نگاهی به پول انداخت و گفت: "از ای چهار نفر یک نفر مَـ پولـِ خورد هَدَی. یک نفر!" و این "یک نفر" را جوری محکم گفت که حس کردم سالیان سال است به او بدهکاری بزرگی دارم. وسطی دستش را صاف، نزدیک شانه ی راننده چند ثانیه نگه داشت و بعد که مطمئن شد راننده پولش را نمیگیرد دستش را پایین آورد. با خودم گفتم خب من که تهِ پول خوردهای توی جیبم میشود دویست و پنجاه تومان. اگر آن را بدهم این بابا ناراضی است و اگر بخواهم پانصدی بدهم هم که قاطی میکند. آخرش هم باید پانصد تومان بدهم و از خیر دویست تومانِ باقی بگذرم. ولی گفتم حالا تا مقصد برسیم این سیبی که راننده هوا کرده هزار چرخ میخورد. در همین احوالات بودیم که نفر جلویی پیاده شد بعد تر یک خانم دیگری که حتما دانشجوی دانشگاه آزاد بود جلو نشست. مانتوی سفید و شلوار لی. شال هم گذاشته بود اما رنگش یادم نیست... . از آنجا که او سوار شد تا دانشگاه کرایه دویست تومان است او یک هزاری در آورد و گرفت طرف راننده و گفت" بفرمایید" که راننده اصلا انگار در دنیایی دیگری غوطه ور بود و حتی نگاه هم نکرد و من نفهمیدم چه طور نگاه نکرده تشخیص داد که هزاری ست. خانم سفید پوش پرسید که کرایه چقدر است؟ مطئن نبودم ولی انگار گفت که کرایه سیصد تومان است. الله اعلم. دست کرد توی کیفش صدای پول خورد آمد ولی باز هم همان هزاری را گرفت طرف راننده! بعد یادم نیست چه شد! یعنی دیگر انگار آن شخص از توی ذهنم و ماشین محو شده بود. اصلا نفهمیدم کجا پیاده شد؟ چقدر پول داد؟ چقدر پس گرفت؟ خلاصه که این بغل دستی ما دست کرد در جیبش که پول خوردی در بیاورد. آن قدر که معطلش کرده بود میدانستم قطعا سیصد تومن ندارد، من هم انقدر آن پانصد تومانی نامحبوب را توی دستم نگه داشته بودم او هم فهمیده بود که من هم سیصد تومان ندارم. خلاصه اینکه من هم دست کردم در جیبم که آن دویست و پنجاه تومن لعنتی را در بیاورم و راننده را مخیر کنم بین دویست و پنجاه و سیصد که اگر اِهِن و مِهِن کرد پانصد را بدهم و دویست حلال و جانم آزاد که یکهو سفید پوش کنارم گفت نمیخواد صبر کن! من نفهمیدم چرا این حرف را زد اما من ادامه دادم و دویستی را در آوردم ولی پنجاه تومانی که سکه بود در نیامد. به گمانم توی جیب دیگرم بود. نمی دانم. خلاصه تا  به خودم آمدم دیدم که یک صدی گذاشت روی پانصد تومانش و داد دست راننده و گفت "دو نفر آقا!". من که قبلا هم یک بار از این مرام ریختن های آدم های غریبه دیده بودم تعجب نکردم و فقط گفتم «دستت درد نکنه پس لااقل بیا این دویست تومان را بگیر» که گرفت و باز هم تشکر کردم. بعد آن خانم چادری خواست پیاده شود. دویست تومانش را هنوز نگرفته بود. از ماشین که پیاده شد هنوز رو برنگردانده بود که وسطی دویست تومانی را که من به او داده بودم را داد دست آن خانم چادری. در تمام این لحظه ها هیچ تصویری از صندلی جلو ندارم و واقعا برایم عجیب است! چادری خواست برود که راننده دو تا صدی گرفت به سمت پشت که "بقیه ی پولت خانم". چادری هم گفت. «ای آقا مـَ هَدَ» ! راننده هم دو تا صدی را گرفت طرف "ای آقا" و او گفت «نمیخواد، راحت باشین» و راننده هم از خداخواسته برگشت و آن دو تا صدی مچاله را پرت کرد جلویش. دیگر رسیده بودیم و من که کلا کشته ی مرام این آدم شده بودم سعی کردم از آینه ی سمت شاگرد نگاهی به سیمای روحانیِ.... نه! "روحانی" نه! به سیمای نورانی ِ او بیندازم که دیدم قیافه اش چقدر آشاست و یک هو یک لامپی توی سرم روشن شد که "مصطفی". و بعد لامپ دوم: "فوتبال". بعد دیگر چیزی روشن نشد. تمام چیزی که روشن شد همین بود. همین قدر فهمیدم جایی حدود هشت-ده سال پیش با این ها زیاد فوتبال بازی میکردیم. همین قدر. و این که احتمالا این بشر از همان موقع ها چقدر با من رفیق بود. یک هشت- ده سالی هم میشد به گمانم که ندیده بودمش. خلاصه او رفت سی خودش من هم سی خودم. کمی دیرتر از آن موقعی که بخواهم صدایش بزنم رفت طرف خودش. تازه من انقدر ها هم مطمئن نبودم! اولش فکر میکردم دانشجوی آزاد باشد. نبود.

۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۰۲:۵۵
مجید خسروپور

متن را شروع میکنم به خواندن، هم زمان صدای شریعتی را هم گوش میدهم، نمی دانم چه چیزی در انتظار من است، نمی دانم شریعتی از چهل سال گذشته میخواهد چه به من بگوید؟

میگوید که میخواهم خاطره ای بگویم، خاطره گوی خوبی است انگار، شریعتی آرام، شمرده شمرده، تقریبا رسمی و با صدای رسا صحبت میکند، چنین صدایی را از او انتظار نداشتم، لحن و صلابت و رسمی بودن صدایش مرا یاد سخنرانی های چمران می اندازد. فکر میکردم شریعتی تندتر از این ها صحبت کند، یا اینکه صدایش انقدر بم نباشد!

حین خواندن کتاب چندیدن بار به وجد آمدم آنچنان که حیفم آمد بعضی جاها را سریع رد شود، ماندم، دوباره خواندم، فکر کردم و گذشتم. بعضی جاها تعجب کردم، بعضی جاها شریعتی را در ذهنم متهم کردم، بعضی جاها از دستش شاکی شدم...

تمام که شد با خودم گفتم چقدر جای شریعتی ها بر منابر این روزهای مساجد خالی ست.

آخرین باری که مسجد جامع شهرمان رفتم، رئیس حوزه علمیه ی شهرمان در مورد مسئله ای به نام "عقیقه" صحبت میکرد و مدام از خودم میپرسیدم که "عقیقه" چقدر درد این روزهای مردم کشورم است؟ و آیا برای این همه گوش که در مسجد جامع شهرم نشسته اند حرف بهتری وجود ندارد؟


شریعتی آن حرف ها را در بیست و یک رمضان سال یک هزار و سیصد و پنجاه زده است...


۱ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۰۲:۲۱
مجید خسروپور